ثبت نام ناشران
  • بابانظر

کتاب بابانظر

با استفاده از دکمه ستاره این کتاب را به دیگران توصیه کنید.
    ویژگی های محصول
  • گروه سنی : عمومی
  • جلد : گالینگور
  • قطع : وزیری
  • قیمت : 270000 ریال
این کتاب یازگو کننده خاطرات مردیست که به جرات می‏توان گفت که بیرق دار بچه‏های مشهد الرضا در زمان جنگ بود. بابانظر بیش از 140ماه در مناطق جنگی بود. در بستان چشم و گوش چپ خود را از دست داد. در فکه کمرش شکست. در فاو قفسه سینه اش شکافت و گازهای شیمیایی با ریه اش آشنایی پیدا کرد. وقتی جنگ تمام شد سوغاتش 140ترکش در بدن بود که تنها 57ترکش نصیب جمجمه او شد. کتاب خاطرات بابانظر، حاصل گفت‌وشنود سی‌ و شش ساعته سید حسین بیضایی با اوست. همه مصاحبه‌ها در سال 1374 و اوایل 1375 ضبط ویدیویی شده است. محمدحسن نظرنژاد که بعدها به «بابانظر» معروف شد فعالیت‌های مبارزاتی و انقلاب خود را از دوران پیش از انقلاب آغاز کرد. بعد از پیروزی انقلاب از همان روزهای اول عازم جبهه‌های جنگ شد. اولین بار در سال 1358 عازم جبهه کردستان شد و تا پایان جنگ در جبهه حضور داشت. بابانظر بیش از صد و چهل ماه در مناطق جنگی بود. در بُستان چشم و گوش چپ خود را از دست داد. در فکه کمرش شکست. در فاو قفسه سینه‌اش شکافت، گازهای شیمیایی به ریه‌هایش رسید و... وقتی جنگ تمام شد، صد و شصت ترکش به بدن او خورده بود که تنها پنجاه و هفت ترکش را از بدنش خارج کردند؛ اما صد و سه ترکش همچنان در پیکر قوی و نیرومند او که روزی از پهلوانان خراسان بود، به یادگار ماند. آن روزها برایش 95 درصد مجروحیت نوشتند. روز 7 مرداد ماه 1375 بود که به ارتفاعات کفارستان می‌رسند. در دل همان کوه‌ها و قله‌ها که روزی جوانی او را دیده بودند، به خاطر کمبود فشار هوا دچار تنگی نفس می‌شود. او را برای مداوا به مقرهای پایین دست می‌رسانند اما دیگر دیر شده بود. «... یک‏دفعه دیدم یکی از تانک‌های عراقی از آن‏ طرف بالا آمد و شلیک کرد. گلوله‏اش به زیر پایم خورد. دو سه‏ متری روی هوا چرخیدم و به زمین خوردم. سرم سنگین شد. اول حس کردم سرم از بدنم جدا شده است، منتهی چون گرم هستم، متوجه نیستم! غبار عجیبی هم پیچیده بود. بی‌سیمچی من که اسمش «جاجرم» بود، صدایش بلند شد و گفت: “حاجی شهید نشده. بچه‏ها، بروید جلو. حاجی یک مقداری خراش برداشته. الان بلند می‏شود و می‏آید.” یک وقت دیدم آقای صادقی و مسئول تخریب گردان کنارم ایستاده‏اند. من تکان خوردم و بلند شدم. آقای کفاش به شدت می‏خندید. گریه هم می‏کرد. پرسیدم: “چرا این‏جوری هستی؟” گفت: “حاج‏آقا نظرنژاد، شما لُختی!” نگاه کردم و دیدم موج انفجار همة لباس‌هایم را کنده است. فقط یک‌تکه از پارچة شلوار و مقداری از پارچة شورتم باقی‏مانده بود. چشم و گوش چپم آسیب دیده بودند. ماهیچة دستم را ترکش برده بود. قسمت‌های زیادی از بدنم، ضربة کاری خورده بود، ولی چون قوی و تنومند بودم، متوجه نبودم. خودم را تکان دادم تا بتوانم بهتر روی زمین بایستم. آقای کفاش، پیژامه سفید و گشادی را که داشت، به من داد تا بپوشم...»
مشخصات
نام نویسنده - مترجممصطفی رحیمی
ناشرسوره مهر
گروه سنیعمومی
تعداد صفحات512
شابک9785415061488
نوبت چاپ1389
جلدگالینگور
قطعوزیری
برای ثبت نظر وارد اکانت کاربری خود شوید یا در سایت شهر کتاب ارومیه ثبت نام کنید.

فروشگاه رادلینا، بررسی، انتخاب و خرید آنلاین