روزی روزگاری، پسری به نام جك در كلبهای كوچك در دل جنگلهای ایرلند با مادرش زندگی میكرد. پدر جك چند سال قبل مرده بود. جك و مادرش از دار دنیا فقط سه گاو داشتند. آنها سالها با پساندازشان زندگیشان را میگذراندند اما بالاخره پولشان تمام شد و دوران سختی فرا رسید، محصولشان از بین رفت و خیلی فقیر شدند و زندگی برای جك و مادرش كه نه پولی داشتند و نه غذایی برای خوردن، خیلی دشوار شد به طوری كه مادر جك تصمیم گرفت یكی از گاوهایشان را بفروشد. او به جك گفت فردا به شهر برو و آن گاو سفید قهوهایمان را بفروش و با پولش نان و گوشت بخر.