در زمانهای قدیم كشاورز فقیری زندگی میكرد كه بچههای زیادی داشت و نمیتوانست برای بچههایش غذا و لباس كافی فراهم كند. همه بچههای او زیبا بودند اما زیباتر و دوست داشتنیتر از همه ، كوچكترین دخترش بود. عصر یك روز پاییزی كه برگ درختها در حال ریختن بود و هوای بیرون خیلی درهم و برهم و تاریك بود و باران میبارید و باد میوزید، ناگهان دیوارهای كلبه لرزیدند. خانواده كشاورز دور آتش نشسته بودند و هر كس مشغول كاری بود كه ناگهان صدایی شنیدند. كسی سه ضربه به شیشه پنجره زد. كشاورز رفت بیرون تا ببیند كیست و وقتی در را باز كرد، دید خرس سفید و بزرگی بیرون ایستاده است.