انتشارات داستان منتشر کرد:هیچ وقت خودم را ندیده ام و وقتی به خانه ی ماموستا ژیار رفتم که دردم را دوا کند، گفت: سایه ها چشم ندارند که ببینند. گفتم: چکار می توانم بکنم؟ گفت به خواب برو و با چشم رویاها همه چیز را ببین!آب روی صورتم پاشیدند و شاید هراسان از خواب بیدار شدم که ماموستا چین به پیشانی اش انداخت و گفت: آرام! اتفاقی نیافتاده!فروشگاه اینترنتی 30 بوک