انتشارات بان منتشر کرد:توی این اتاقک ایستاده و از حفره ای کوچک به ماشین پلیس هایی که برای دستگیری اش آمده اند نگاه می کند، اما نمیتواند جلوی ذهن اش را بگیرد. که به هر گوشه ی پرت وبی ربطی سرک نکشد. یاسی میگفت:«لجبازی ذهن» ، می گفت: وقتی میخواهی روی چیزی تمرکز کنی حاشیه ها پر رنگ میشوند و بر عکس، وقتی میخواهی چیزی را فراموش کنی صد برابر توی مغزت درشت و درخشنده میشود...یاسی در این لحظه کجاست؟ چه میکند؟ خوشحال است یا غمگین؟ از اتاقک بیرون میزند و وارد واحد شمالی میشود.می ایستد در آستانه ی در. احمد پشت به در دراز کشیده روی موکت و ایگور را مثل بالش، بین پاهایش بغل کرده. هردو آرام اند، مثل پدر و پسری که از فوتبال برگشته اند. پایپ شیشه ای و فندک روی موکت افتاده.(بخشی از رمان)