انتشارات سخن منتشر کرد:کسی با صدایی شاد گفت:ــ عروس رفته گل بچینه!قند در دل مریم آب شد. یعنی عروس مجید بود؟ نگاهش به خطوط قرآنی بود که در دست داشت و گوشش بیتاب شنیدن دوبارهی صدای عاقد! مجید اما چهرهاش اخم داشت. آنجا بود و نبود! ذهنش ناخودآگاه، درگیری لفظی چند ساعت پیشش با افشین را تداعی میکرد. یقهاش در دستهای افشین مشت بود، وقتی به سینهی دیوار هلش داد و با خشمی سرریز شده گفت:ــ توی نامرد که جربزه نداشتی خودت واسه زندگی خودت تصمیم بگیری و گوشت بدهکار حرفای خاله زنکی بود، غلط کردی دختر خواهر منو هوایی کردی.با یک حرکت زیر دستش زد و خود را رهانید و با آشفتگی چند قدم آن سوتر رفت:ــ داری تند میری افشین، دختر خواهر تو، حالا زن یکی دیگهست! چرا نمیخوای اینو بفهمی؟