انتشارات مایا منتشر کرد:باد سر شاخه های نازک و نوکاشته ی درختان را خم می کرد.سوز ملایمی آرام می دوید زیر پوستش، دستی روی موهای بلند و آشفته اش کشید.فندکش را از جیب شلوار بیرون آورد.چند بار خاموش و روشن کرد و دوباره آن را در جیبش گذاشت.با انگشت خیسی گوشه ی چشمش را پخش کرد روی گونه.چهره ی آرام و دلنشین عزیز در قاب میان تاج گل برایش آشنا بود.به نظرش آمد بارها او را دیده است. کجا؟ نمی دانست.گفته بود: هشتاد و هفت سالمه