انتشارات روزنه منتشر کرد:انگشت هایت رابه هم قلاب کرده ای. نگاهت بین لاکی شش متری وآفتاب کم رنگ عصر میرود و برمیگردد. میخواهی بلند شوی و نمیتوانی مدام فکر میکنی و نمیشود. مدام فکر میکنی تکه ای ازت جدا میشود، به اتفاق های قبل... یا شانه بالا می اندازی. نمی دانی و میدانی که قرار نیست. آدمی که قرارش نباشد، کجا گیر کرده است؟ نگاهت بین آفتاب کم رنگ عصر و دیوارهای سایه گرفته میرود و برمیگردد. مدام فکر میکنند. میدانی و نمیدانی که نور آدم را بلا تکلیف میکند. با تنهایی آینه ای که روبه رویت هست؟ دست به صورتت میکشی. کلافه نفست را بیرون میدهی. مدام فکر میکنی و نمیکنی که میدانی و نمیدانی، خسته ای . گلو بریده ای. خیره ای، ناامیدی و این... «جوکس» زدی!فروشگاه اینترنتی 30 بوک