انتشارات سوره مهر منتشر کرد:سربازی زیر بغلم را گرفت و از اتاق خارجم کرد. تو راهرو، صدای سرباز را شنیدم که کنارم گوشم خیلی آرام گفت: (نترس! فقط صلوات بفرست تو دلت و از خدا کمک بخواه!)تعجب کرده بودم، ولی چون چشم هایم بسته بود، نمی دانستم چهره ی سرباز را ببینم. رسیدیم به اتاق (حسینی) وارد اتاق که شدم، سعی کردم خودم را آرام نشان بدهم ولی تمام تنم یخ کرده بود. یاد حرف سرباز افتادم و زیر لب صلوات فرستادم و از خدا کمک خواستم.من را به تخت بست. دست ها و پاهایم را از بالا و پایین بست و شروع کرد به زدن.اولین ضربه ی شلاق با کابل، مثل جریان برق می ماند که از نوک پا، تا نوک سرعبور می کرد. شدت درد به قدری زیادی بود که فکر کردم کمرم از تخت جدا شده و دوباره برگشته است.فروشگاه اینترنتی 30 بوک