انتشارات سوره مهر منتشر کرد:زیپ کاورم باز می شود. دقیق دارد استخوان هایم را نگاه می کند . صدای گریه دو جوان بالا می رود. جوان بلند بالا ، مردی که شبیه من است را دایی مهدی صدا می زند. کم کم می شناسم شان. حتما جوان پسر خواهرم است و او هم که شبیه من است ، سید مهدی برادر کوچکم.کمی بعد سید جواد بلند می شود. دور و بر را نگاه می کند.کاش نرود تا بتوانم سیر ببینم اش.سرهنگ عشقی جلو می رود. جواد مضطرب است. دلم می خواد بغلش کنم . لبخند میزنم. خدا خیرش بدهد سرهنگ عشقی را ؛ کار مرا آسان می کند. قدش کوتاه تر و لاغر تر از سید جوادم است ؛ سر سید جوادم را روی شانه اش می گیرد. سید جواد کمی به گریه می افتد. خیالم راحت می شود و دلم سبک.باز دو زانو می نشیند . دارد با من حرف می زند. چه قدر دلم می خواهد بقیه خانواده ام را ببینم .پس چرا بقیه را نیاورده است. هر چه نگاه می کنم زهرا را نمی بینم.«خستگی بگیر بابا... فردا مادربزرگ و مامان و زهراسادات رو می آورم دیدنت ...در نبودت سعی کردم مرد خونه ات باشم بابا.ولی سخت بود و سخت گذشت.خیلی ... حرف هایی تو دلم هست که فقط می تونم با شما بزنم ... باید آرومم کنی بابا...» خوشحال می شوم . مردی است برای خودش که دلش پر از حرف های زیاد است.فروشگاه اینترنتی 30 بوک