انتشارات مرکز منتشر کرد:از آنجایی که ایستاده بودم، چون نزدیک به پانصد تا کله تراشیده و نتراشیده دیدم که داشتند سرک میکشیدند. فوری خودم را پس کشیدم. کافی بود یکشان ما را ببیند و قیامتی بشود. آن وقت بود که دیگر هیچ کس حریفشان نبود. باورم نمیشد. این بچهها از صبح پشت در بسته ایستاده بودند، حالا که این تو بودم، انگار با آنها فرق داشتم، انگار مال یک جای دیگر بودم جایی که هیچ دخلی به خاتون آباد نداشت. ما سه نفر بودیم این طرف در برابر هزاران نفر آن طرف. خلاصه حال خوبی بود. آن قدر خوب که نفهمیدم آن ساعتها چه طور گذشتند. آن قدر ایستادیم و نگاه کردیم تا آفتاب رفت. این را از حرفهایشان فهمیدم و گرنه من حتی نفهمیدم آفتاب رفت.