انتشارات خوارزمی منتشر کرد:آن روز،روز عقد کنان دختر حاکم بود.نانواها با هم شور کرده بودند،و نان سنگکی پخته بودند که نظیرش را تا آن وقت هیچکس ندیده بود.مهمانها دسته دسته به اطاق عقدکنان می آمدند و نان را تماشا می کردند .خانم زهرا و یوسف خان هم نان را از نزدیک دیدند. یوسف تا چشمش به نان افتاد گفت: «گوساله ها،چطور دست میر قضبشان را می بوسند!چه نعمتی حرام شده و آن هم در چه موقعی...»مهمانهایی که نزدیک زن و شوهر بودند و شنیدند یوسف گفت اول از کنارشان عقب نشستند و بعد از اتاق عقد کنان بیرون رفتند.زری تحسینش را فرو خورد،دست یوسف را گرفت و با چشمهایش التماس کرد و گفت:«ترا خدا یک امشب بذار ته دلم از حرفهایت نلرزد.»و یوسف به روی زنش خندید...