انتشارات پرسمان منتشر کرد:دیگر نمیدانست چه بگوید، به عنوان کلام آخر، فقط گفت:به مادرت گفتم نفرین نکنه؛ ولی تو نفرینش کن...نفرین کن، بلکه آروم بگیری.یزدان به امیر حافظ نگاه کرد. اشک در چشمانش موج میزد. حرفی در گلو داشت که نمیتوانست بر زبان جاری سازد. لبانش تکان خوردند؛ ولی جز آهی عمیق صورت دیگری شنیده نشد.