انتشارات شبگون منتشر کرد:«هنوز هم صدای هق هق آن بچههای تنها و پریشان دور و برم را میشنوم»وقتی که جین در سال 1938 در لندن باردار شد، میدانست که نمیتواند از فرزندخود نگهداری کند. او که ازدواج نکرده بود، از سر تنهایی و ترس از مرکز کودکانسرراهی خواهش کرد که فرزندش را بپذیرد و امکاناتی که او نمیتواند به پسرشبدهد را برای او فراهم کنند. با این حال وقتی زمان تحویل نوزاد رسید مادر به شدتپریشان شد.پسر کوچولوی او، تام، وقتی در پرورشگاه با انضباط سرسختانه، رژهها، سرودهایمذهبی و کلیسا بزرگ میشد چیزی از عشق مادرش نمیدانست. کسی در آنجا نبودکه او را در آغوش بگیرد و اشکهایش را پاک کند. کسی به او نگفت که مادرش هرسال برای تولدش هدیه میفرستد و مستاصلانه خواهان بازگشت فرزندش است.وقتی تام در پانزده سالگی بدون هیچ امکاناتی برای مبارزه با جهان بزرگتر پرورشگاهرا ترک کرد، بدشانسیهای زیادی آورد تا این که در جوانی به دنبال زنی که او رارها کرده بود رفت... و بالاخره توانست برای خود خانهای بیابد. داستان آخرین بچهسرراهی داستانی واقعی و تاثیر برانگیز است، و تصدیقی است بر قدرت شفا دهندهعشق و بخشش.