انتشارات بدرقه جاویدان منتشر کرد:مرد عجیبی بود، با آن کلاه شاپو و پالتوی مشکی بلندی که رسما چند سایزبرایش بزرگ بود و به تنش زار میزد. منم که حساس به سر و وضع و لباسو تیپ. مرد پالتو پوش سعی میکرد جدی باشد. تند تند با دستها و چشمو ابروهایش دستور میداد؛ همه هم به شدت مطیع دستورات او بودند، انگارهمه چیز را میدانست. یاد کمدیهای صامت افتادم. خندهام گرفته بود. اماهمه چیز آنقدر عجیب بود که خنده را روی لبهایم ماساند. همه چیزتغییر کرد. آرام و منظم و پشت هم. همه چیز اتاق، غیر از من و مدیر مربوطه.به اشاره دستهای مرد همهچیزدان، ناگهان شدت نور کم شد. در یک لحظههمه بیرون رفتند. غیب شدند. باورش سخت بود اما باید باور میکردم.