انتشارات سوره مهر منتشر کرد:-یکی بود، یکی نبود. غیر از خداهیچکس نبود. یک پیرمردی بود که...میثم باز هم زد توی خاکی: اگر غیر ازخدا هیچ کس نبود، پس آن پیرمرد کی بود؟دایی جان خواست باز هم عصبانی شود؛ امارویش نشد. ممکن بود پدر میثم بلند شود.پسرش را با اردنگی از اتاق بیرون بیندازد. بهتربود در جواب میثم چیزی بلغور کند: خوبدایی جان! وقتی میگوییم غیر از خدا هیچکسنبود، این طور نیست که واقعا هیچکس نبود.-پس جرا نمیگویی: یکی بود، کی نبود.غیر از خدا یه عدهای هم بودند؟حوصلهی دایی جان سر رفت: خیلی خوبآقا میثم. هرچه تو بگویی. یکی بود،یکی نبود. غیر از خدا یک پیر مردهم بود. در آن روزگاران...میثم نتوانست ساکت بماند. یعنیدوست داشت ساکت بماند؛ اما حسکنجکاویاش نمیگذاشت. پرسید:دایی جان کدام روزگاران؟