انتشارات لیدا منتشر کرد:یکی بود یکی نبود در روزگار قدیم در سرزمینی بزرگ و پهناور پادشاهی مهربان با دخترش در قصری با شکوه زندگی می کردند. همسر پادشاه هنگام تولد دخترش از دنیا رفت و پادشاه و دختر کوچکش تنها شدند. بعد از مدتی پادشاه ازدواج کرد اما نمی دانست که همسر او یک جادوگر حسود و بد ذات است. ملکه بدجنس یک آینه جادویی داشت که هر روز در آن نگاه می کرد و به آینه می گفت: ای آینه به من بگو چه کسی در این سرزمین از همه زیباتر است و آینه جواب می داد تو در این سرزمین از همه زیباتری....فروشگاه اینترنتی 30 بوک.