پیامبر قصه پیامآوری است كه روزی با كشتی در ساحل شهری به نام اورفالیس پیاده میشود. ناخدا و ملاحان كشتی با او عهد میكنند كه دوازده سال بعد او را در همین ساحل سوار كنند و به زادگاهش بازگردانند. پیامبر كه نامش مصطفی است همچون غریبهای در میان مردم شهر میزیست و بیشتر در خلوت تنهایی خویش به سر میبرد و از دور دربارة مردمی كه آنها را دوست دارد، در سكوت میاندیشید. پس از دوازده سال كشتی او در موعد مقرر بازمیگردد و هنگام وداع با مردم فرامیرسد. هرچند شور و اشتیاق و تمنای مردم برای ماندن او كارگر نمیافتد، اما او در آخرین دیدار در پاسخ به سؤالاتی كه مردم از او میكنند، آنچه را از هاتف خلوتهای خوش شنیده برای ایشان بازمیگوید.