انتشارات چترنگ منتشر کرد:ادنتا صدای جیغ را از طبقه بالا شنید تازه به خانه آمده بود و بچهها را که همراهش بودند، فرستاده بود بیرون توی کوچه که بازی کنند وتا صدایشان نکرده است، برنمیگردند. میشنید که مرد صدایش را بالا برده بود. دخترک جیغ میکشید و التماس میکرد. صدای داد و بیداد را شنید و صدای شکستن چیزی را، و بعد با عجله از پلهها بالا رفت. ادنتا با خودش فکر کرد که من رو هم میکشه و از وحشت این فکر، پاهایش سست شد و خواست برگردد که جیغ خیلی بدی شنید. سرش را پایین انداخت، وارد اتاق شد و انیش را بالای سر سیبلا دید. انیس دخترک بیچاره را زیر مشت و لگد گرفته بود. وقتی انیس خودش را جمع وجور کرد و بیآنکه به او نگاه کند از اتاق بیرون رفت، ادنتا نهایت خشم و غضب را در چهره مردک مست دید. دومین چیزی که دید سیبلا بود که کتک خورده و داغان کف اتاق افتاده بود. قطرههای خون مثل بارانی تیره همه جا ریخته بود. درست نمیدانست خون از لای دندانهایش شره میکرد یا از سر و صورتش. ادنتا سرش به دوران افتاد و ا زحال رفت. چند لحظه بعد به خودش آمد. سرپا ایستاد و با خودش گفت ادنتا، توحالت خوبه.