انتشارات هوپا منتشر کرد:روشنک به انبار کوچکی در انتهای آشپزخانه رفت و فانوس آن را روشن کرد. بعد شالش را از کمر باز کرد و سنگ را که میان آن پنهان کرده بود روبهرویش گذاشت. اگر آنقدر مشغول انداختن سیم و کوک کردن سازش نبود، شاید صدای آن قدمهای زودتر سنگین را در آشپزخانه میشنید و بعد سنگینی نگاهی را از میان تاریکی حس میکرد. اما روشنک فقط میخواست تنبورش کوک شود، نور لرزان چراغ رویش افتاده بود. نگاه کرد. نمیدانست چه باید بکند فقط به خودش آمد و دید که دارد حرف میزند: «تو سنگ صبوری، مگه نه؟ یعنی تو به حرفهای من گوش میدی؟...آره، میدونم که میشنوی...»