انتشارات هوپا منتشر کرد:هوای شبهای بهار هنوز سوز زمستانه داشت و قلب عاشق رودابه رمق و توان ایستادن را از او میگرفت. زال که اوضاع را اینطور دید شال گردنش را گشود و روزی زمین پهن کرد. دست به سوی رودابه دراز کرد. بیهیچ سخنی از او تقاضا کرد دستش را بگیرد و به کمک مردانهی او برای نشستن بر زمین پاسخ رد ندهد. رودابه به عمرش با مردی جز پدرش و کاتبی که به او مشق و نوشتن میآموخت همکلام وهمنظر نشده بود. با شرمی آمیخته با ترس به بازوی ستبر زال تکیه کرد و آرام روی زمین نشست. زال نزدیکش نشست. چند لحظه سکوت بینشان حکمفرما بود. زال از تبی داغ میسوخت و رودابه در سرمایی که وجودش را دربر گرفته بود تقلا میکرد زنده بماند.