انتشارات هوپا منتشر کرد:انیسه توی اتاقش نشسته بود و زانوهایش را بغل کرده بود. به حرفهای همدم فکر میکرد، به حسی که داشت، به عاقبت کارش و به زنهایی که بیکار و بیدلیل میان اتاقهای حرمسرا میچرخیدند و روزشان را شب میکردند. صدای خندههای ابریشم حرمسرا را پر کرده بود انیسه از اتاق بیرون زد. حیاط خلوت بود. باد روی زمین میچرخید و برگها را جلو میبرد. کاخ به نظرش زیباتر از روزهای قبل میآمد. دنیا در نگاهش نو شده بود. حس میکرد تازه متولد شده. به ساختمان حرمسرا نگاه کرد، به کاشیهای هفت رنگ و آجرچینیهای مرتب و نقش جنگ. چشمهایش را بست و نفس کشید. بوی برگ و نم و نمک میداد هوا همیشه میآیی اینجا؟توپاز روبهرویش ایستاده بود.