کتاب از داستانهای کوتاه «سه راه مرگ»، «باران به دهانش میبارد»، «سگ کشی»، «سرباز و قمقمة خالی» و چند داستان دیگر تشکیل شده است. در «محبوبه» داستان آخر میخوانیم: «محبوبه گفت: میآیی بازی؟ گفتم: چه بازی؟ محبوبه گفت: «قایم باشک». بعد خودش را توی دستهایش قایم کرد و روی تنة سپیدار بلند چشم گذاشت و من قایم شدم. اما هر جا پنهان میشدم، محبوبه زود پیدایم میکرد. بعد نوبت من شد. چشم گذاشتم روی تنة سپیدار و تا صد شمردم. چشمهایم را که باز کردم محبوبه نبود. همه جای باغ را دنبالش گشتم اما پیدایش نکردم. هنوز هم میگردم. محبوبه سالهاست که قایم شده است.» «آن زن در باران رفت» داستان دیگری است: «زن همان روزی که از شوهر دومش جدا شد، همین که از پلههای دفترخانه پایین آمد ، یکراست به دیدن مردی رفت که قرار بود با او ازدواج کند. اما مرد سر قرار نیامد. باران میآمد . زن پانزده دقیقه دیگر هم منتظر ماند. اما مرد باز هم نیامد . به همین دلیل زن با شتاب رفت تا از قرار بعدیاش جا نماند.»