انتشارات پرسمان منتشر کرد:از این دلسوزیهای ظاهریش حالم به هم میخورد برای همین یهواز کوره در رفتم و گفتم دلم میخواد بمیرم اصلا به توچه مگه چکارهام هستی که اینطور تو کارام دخالت میکنی؟ حالا هم از سر رام برو کنار وقتی دیدم کنار نمیره با سماجت سعی کردم پسش بزنم و برم بیرون که یه دفعه با یه دست شونهام را گرفت و به داخل آشپزخونه هلم داد و با یه دستش در آشپزخونه را بست و به طرفم اومد و روبروم قرار گرفت از این کارش اینقدر ترسیده بودم که زبونم بند اومده بود و قدرت هیچ حرکتی رو نداشتم... .