كنار دروازهی مهرجان، وقتی آن دو مرد چرتِ عباسآقا را پاره كردند و بهاتفاق بچه بهاو خندیدند، در واقع روح زمانه را در تنش دمیده بودند؛ روحی با قدرتِ سرایتِ حیرتآور كه با دمیده شدن بهكالبدِ پشتكوهیترین دهاتی جوان و حساس، همهی رسوم بهنظرش ناساز میآمد. از آن بهبعد دیگر بهفرمانهای نیاكان و بزرگان كار نداشت، تا بهعاقلانه بودن رسم و رسوم مطمئن نمیشد، انجامشان نمیداد. عاقلانه و بهدردخور بودن را خودش تعیین میكرد؛ بهعقل خودش رجوع میكرد. بنابراین عباسآقایی كه فعلاً در گودال افتاده بود و از ضعف و تشنگی صدای بچه گربه میداد، اگر از مخمصه جان بهدر میبرد، فرماندهی را بهعهده میگرفت و دیگر زیر بار هیچ حماقتی، جز حماقتهای شخص خود نمیرفت. بچهای كه بهزمین چسبیده بود و داشت خاك میشد، یادش نمیآمد- یا دوست نداشت بهیاد بیاورد- دلایلی كه او را بهمهرجان كشاند، تنها آبدزدی برای گالیسا نبود. هنوز با خودش كاملاً روراست نبود؛ زمان زیادی نمیخواست تا بهاین حقیقت هم- با همهی تلخی- پی ببرد و بیادا اطوار تن بهاعتراف بدهد.