نمی دانم چه شد كه در آن بر خورد خیابانی احساس یك خویشاوند بینوا به من دست داد . پدرم یكسالی بود مرده بود، و هنوز لباس عزا تنم بود.احساس بیم و هراس، بیم از چه؟- نمیدانم... نمی دانستم، آشفته بودم می ترسیدم... می ترسیدم حالا كه پدرم نیست كه در خانه خودمان هم نیستم بی اعتنایی كند... ولی من كه توقعی نداشتم... او كجا ! ما كجا؟... آن هم حالا كه پدرم مرده بوده...