انتشارات ققنوس منتشر کرد:سارا بلند خندید.خانمی از میز کناری به آنها نگاه کرد.«فال منو هم میبینین آقا؟»امیر لبخند زد و رو به سارا گفت:«یه آرزو بکن و انگشت سبابه تو بزن ته فنجون.»سارا چشم هایش را بست و انگشتش را به قهوه غلیظ ته فنجان چسباند آن را لیسید و منتظر به امیر نگاه کرد.«یه قلب سفید برات افتاده نمی دونم یعنی چی.»«می دونی.بگو»«یعنی...یعنی عشق»