سربالا می کنم. کلاغ نشسته بر سایبان سوراخ از جا نمی جنبد. سرم را پایین می اندازم. دستمال کاغذی مچاله شده را از جیب روپوش سیاه بیرون می آورم. زن چادر مشکی با دهان باز نگاهم می کند. روبر می گردانم. مادربزرگ وقت و بی وقت می گوید: «هیچ کار خدا بی حکمت نیست، حتی قهر و غضبش...» صداهایی کهنه تکرار می شوند: «همین طور است که هر چیزی هم حکمتی دارد... مثلا همین شورت پهلوی...»«این هم خودش حتما حکمتی دارد...»«از متن کتاب»