انتشارات شقایق منتشر کرد:دلش پرپر می زد که اعترافی شیرین از او بگیرد و همان دم جلوی پایش جان دهد ولی انگار هنوز با او سر جنگ داشت و ناامیدش می کرد.دستهایش را از هم باز کرد و سرش را رو به آسمان بالا گرفت.حالاغ هر دویشان خیس شده بودند. بی خبر از ضربان تند و دیوانه وار قلب او،ناگهان فریاد زد و یکریز و بی وقفه خدا را صدا زد و این دقیقا همان نقطه پایان بود...فروشگاه اینترنتی 30بوک