خدا می داند این صورت خندان چقدر دلم را به تب و تاب می انداخت و پرپر می زدم که با او بروم ولی به زور به این کشش درونی غلبه کردم و گفتم:-ببخشید ولی من نمی تونم بیام. اصلا من از کجا به شما اعتماد کنم و پاشم باهاتون بیام وسط کوه و دشت، اون هم نصفه شب؟-از همون جایی که من به شما اعتماد کردم. به حس درونیتون اطمینان کنین و بدونین راه درستو نشونتون می ده. آه بلندی کشیدم و گفتم:-یه بار در عمرم به حس درونیم اعتماد کردم و تا آخر عمر پشیمونم.بلافاصله پشیمان شدم و دعا کردم این حرف باعث سوال و جواب های بعدی نشود. هیچ دوست نداشتم که در مورد زندگی شخصیم پرس و جو کند.