دلم می خواست قصه ام را فریاد کنماما نه مثل پند مادربزرگ هاتا آنان که همچون من در جوانیبر ابرهای خیال و احساس پرواز می کنندخوب بشنوند و نگاه کنند!همیشه یکی هست که روزی معمولی پیدایش شود و آن روز را از تو بگیردذهن را در هم بریزد و تا مدت ها آشفته ات سازدالبته اگر برای نابودی زندگی ات نیامده باشد!همیشه یکی هست که تا وقتی هستبودنش را نمی بینی، عشقش را نمی فهمیو چون دم دستی است و بی دریغو هرچه دارد نثارت می کندپس هیچ گاه بودنش را درک نمی کنی!همیشه با آمدن یکی دیگری را از دست می دهیو تا به خودت بیایی که چه شدهفقط حسرتی می ماند و گونه ای خیسکه هیچ دستی برای پاک کردنش نیست!آن روز دیگر خیلی دیر است...