صدای استاد از داخل اطاق بلند شد و از حیاط گذشت که با صدای کشیده می گفت: «آقای... بفرمایید تو... کلبه ... در... ویشی... که صاحب و دربون... نداره.»-به به! سلام آقای من! گل آوردی؛ لطف کردی؛ بیا جانم! بیا بنشین پهلوی من و از آن بهاریه های عالی که همراه داری برای ما بخوان، بخوان تا روحمان تازه شود. ما که فقط به عشق شما جوانها زنده ایم...