از جایش تکان نمی خورد. در همان لحظه صدای بسته شدن در پناهگاه از پایین تپه به گوش رسید. دیدم که سرش را چرخاند طرف صدا. ضربان قلبم تند شده بود و دستهایم داشت می لرزید. یک دفعه تکان خورد و دوباره نگاهم کرد. نفسم را توی سینه حبس کردم. منتظر بودم حرکت کند به جلو، اما برگشت و راه افتاد. حالا پشتش به من بود. می توانستم ببندمش به رگبار. اما انگشتم روی ماشه تفنگ قفل شده بود و فقط داشتم نگاهش می کردم که رفته رفته لابه لای درختها ناپدید می شد.از داستان یک چیزی آنجاست