انتشارات آفرینگان منتشر کرد:وحشتناک گفت: «خب حالا چیکار کنیم؟» ترسناک گفت: «بیا یک موجود بزرگ پیدا کنیم و بترسانیمش.» ناگهان صدای خشخشی از میان بوتهها به گوششان خورد، آنها به سمت صدا خیز برداشتند. وحشتناک و ترسناک چشمشان به پشت موجودی پشمالو افتاد. به هم چشمک زدند، نفس عمیقی کشیدند و ...غریدند!اما آن موجود پشمالو هیولایی بزرگ بود. هیولا غرش بلندی کرد و با چشمان ترسناکش به آنها زل زد و گفت: «کی جرئت کرده به من غرش کند؟» وحشتناک و ترسناک از ترس خشکشان زده بود، تیغهای روی بدنشان به هم چسبیده و پنجههایشان بیحرکت مانده بود...