سلامم را از این سوی خاک و فراسوی افق پذیرفتی و پاسخ دادی.تو مرا با بند محبت به سوی خویش کشیدی و با کمند محبتت رها کردی.مگر من با تو چه کرده بودم که سزاوار چنین بی مهری شدم؟!آمدی و به من درس عشق آموختی و وقتی رفتی مارال درس ناتمام عشق را در مکتب سر سپرد گیت نیمه تمام رها کرد و پس از آن قیامت را به چشم دید قیامت رسوایی دل آواره اش را در انتظار روزی بودم تا کلبه عشقمان را با گلهای رازقی و یاس و با چشمان نمناک از اشک و دستان لبریز از شور و شوق برایت آب و جارو کنم و قشنگترین لحظه هایم را صادقانه و عاشقانه به پای ساده ترین و گیراترین نگاه عالم بگذارم.