مرا به زمینه آبی چشمهایش دعوت کرد،به پاس نخستین شکوفه های لبخندش به ایوان های غنچه گرفته آوازش برد و در کنار آرامش رهایم کرد تا آفتابگیر نگاهش را بنگرم،او مرا به سمت طراوتش برد به شکرانه پرنده های بی آرام تبسمش که به لانه های اشتیاق باز می گشتند و پرده های مات نگاهم را کنار زد و تمام تماشایش را نثار کودکان حیرتم کرد...او مرا به ابدیت گذرا و جاودانگی کوتاه خود برد،در دستم جوانه ای بی پایان نشاند و در مردابم آرامشی طوفانی انگیخت و با آوایی که از هیچ سو می آمد صدایم زد:فرشته خاکی!و صدایم زد:اندوه بیا...