انتشارات آدینه سبز منتشر کرد:من یه جورایی بچه هیئتی بودم،از اینور و اونور آدرس یه هیئتی رو تو کرج گرفتم که پنجشنبه ها از ساعت 5:30 تا 7 صبح برگزار میشد...یه روز پنجشنبه تصمیم گرفتم برم اون هیئت ببینم چه خبره...وقتی رسیدم هیئت حس و حال عجیبی بهم دست داد...یه فضای روحانی کل هیئت رو احاطه کرده بود..هیئت عجیبی بود از این جهت که هرکسی جای مخصوص نشستن خودشو داشت برای نشستن...انگار بهشون گفته بودن که اینجا تا آخر جای شماست...یکمی گذشت که اون دعاخون هیئت رسید...باورم نمیشد پیرمردی بود بسیار نورانی به قول یکی از دوستان از اون آدمای نورانی که آدم دوست داره بگه حاج آقا بشین من فقط نیم ساعت بهتون نگاه کنم...ایشون دعا رو شروع کرد...یه نگاهی به دور و اطرافم کردم دیدم آدم کم اومده یعنی یه جورایی هیئت شلوغ نیست...راستش رو بخوای یه ذره مردد شدم از اینکه هیئت خودمون رو ول کردم و اومدم به این هیئت...تو دلم گفتم عجب اشتباهی کردم اومدم اینجا امروز هم که اینجا کسی نیومده اصلا فکر کنم زیاد اینجا نمیان..خلاصه گذشت و دعا تموم شد..داشتم کاپشنم رو از زمین برمیداشتم برم که یه لحظه سنگینی دست یه نفر رو رو شونم احساس کردم...برگشتم به عقب نگاه کردم دیدم همون حاج آقاست...تبسمی کرد و به من فقط این جمله رو گفت: پسرم اگر میبینی امروز تعداد کمی اینجا اومدن حتما کار داشتند که خودشون رو برای دعا نرسوندند فکر دیگه ای نکن...