هنوز یك ماهی از زمستان باقی بود، برف سنگینی كه شب گذشته باریده بود همه جا را سفید پوش كرده بود، آسمان كاملا صاف و بیابر بود، سوز خشكی میوزید كه تا مغز استخوان اثر میكرد. هوا به شدت سرد كرده بود دمدمههای غروب بود آفتاب بیبنیه زمستان میرفت كه خودش را از نظرها پنهان كند. میرزا محمود تازه از كوچههای پر برف به خانه رسیده بود كه دید عدهای از همسایهها مشغول كنار زدن برف تو حیاط هستند...