در این احوالِ غریب چقدر سخت است ساده بودن و به سادگى عاشق شدن و یافتنِ رابطهاى بىپیرایه كه پشتِ نقابى از ظاهرسازىها پنهان نشده باشد، رابطهاى مبتنى بر اتصال و خواستِ دلها! و اگر شما هم از آن دست كسانى باشید كه هنوز هم به دوست داشتنِ بىرنگ و بىانتظار باور دارند، مىدانید كه یافتنِ گوشِ صادق و شنواى دردِ دلها دور از دسترس شده است. پس شاید همانند آنانى كه كمكم یاد گرفتهاند تا به رنگ جماعت درآیند، عادت مىكنیم تا دلشورهها را پنهان كنیم و به كسى نگوییم. شاید زیر چهرهاى خندان و ظاهرى آرام مخفىاش سازیم تا همه تصور كنند كه نه دردى داریم و نه قلبى براى به درد آمدن و تپیدن. یا به شكلى دیگر، قلبها را به دو نیم تقسیم كنیم: نیمى كه به درد مىآید و از دید دیگران پنهان است و نیمى كه مىخندد و در منظر دیگران است. به هر حال درد كشیدن در ذاتِ انسان است و هر كه قلبى دارد از آن نمىتواند دورى جوید.قهرمانِ قصه امروز ما نیز زمانى از آن گروه كسانى بود كه به دیدن و قبولِ نقابها عادت نداشت و بىدریغ احساساتش را بُروز مىداد تا آن روز كه جبرِ زمانه به او آموخت كه دیگران مثل تو آنچه كه نشان مىدهند نیستند. پس لازم است زمامِ دل را در دست داشته باشى و مهارش كنى تا بداند كِى و كجا بر اسبِ خیال بنشیند و بىمهابا بتازد... همچون عشقى مهار زده!