چارهای نداشت. یا باید میرفت و قید دیدن دکتر را میزد. یا باید میماند و تا آخرین نفر صبر میکرد. از منشی تشکر کرد. برای پیدا کردن جا هر چهقدر سرش را چرخاند صندلی خالی پیدا نکرد تا برای چند دقیقه هم که شده روی آن بنشیند. نفسش را با کلافگی همراه با صدای بلند از سینهاش بیرون فرستاد. به ناچار به دیوار تکیه زد و چند دقیقهای از وقتش را صرف بازی کردن با گل های مصنوعی کرد. با چشم انواع تابلوهای اهدایی خطی نفیس و لوحهای تقدیر دکتر را که به دیوار نصب شده بود را از سر بیکاری خواند اما انتظارش طولانی شد. بیحوصله و خسته با خودش گفت: "خدایا، من تا ساعت چهار بعد از ظهر اینجا چیکار کنم؟ چهقدر میتوانم بایستم و مثل پاندول ساعت چشمم را به این طرف و آن طرف بچرخانم. ای کاش لااقل دوست و آشنایی این نزدیکیها داشتیم. خدا کند امروز یکی از مریضهای دکتر یادش برود که بیاید و زودتر نوبت من بشود. آنوقت لازم نیست تا سرپا منتظر بمانم."