اینقدر از این حرفها زد، كه وقتی كه میخوابیدم، به جز فلك و چوب، چیز دیگری در خواب نمیدیدم. روزها چوب میگرفتم و مشق چوب زدن میكردم؛ چنان استاد شده بودم، كه اگر میگفتند به هر یك چوب كه میزنم، یك ناخن را بیندازم، قادر بودم. اول، ذات من چنین نبود كه «مردمآزاری» بخواهم بكنم. خودم تعجب داشتم كه چهطور شد كه یك دفعه مثل شیربیشه «درنده» و «مردمآزار» شدم. هیچكاری نداشتم، مگر گوش و دماغ بریدن، چشم كندن، آدم تیكهتیكهكردن و در تنور، آدم پخته كردن.