چشمم به كلمههای خودم افتاد، باور نكردم. كنار خیابان نشستم و كلمه به كلمهاش را بلعیدم و یواش یواش باورم شد كه نوشته خودم هست. بی كم و كاست چاپ شده بود. هم خوشحال بودم و هم سبك شده بودم و هم فكر می كردم كه باز هم میتوانم بنویسم. اولین داستانم را كه هنوز هم برایم گرامی است براداشتم و راهی تهران شدم به قصد یاد گرفتن داستاننویسی و...