ویلا تا دریا فاصله نداشت. توی حیاط بزرگش که می نشستیم صدای موجها را می شنیدیم .شبها کارمان همین بود. قهوه درست می کردیم میرفتیم نی نشستیم توی ایوان روی صندلی های آهنی که ابر های قرمز رنگ داشت با قهوه مان بیسکویت کرم دار می خوردیم و حرف می زدیم گاهی هم سودابه می رفت می نشست روی تاب کنار حوض که طنابهای کلفتش را به شاخه قطور درخت بزرگ توی حیاط بسته بودند. از آنجا با هم حرف می زدیم.هیچ چیز توی حیاط از پارسال تغییر نکرده بود.فقط جای همسفرهای پارسال مان خالی بود.روز سوم که تصمیم گرفتم زنگ بزنم به کوهیار و نرگس و بگویم منتظرشان هستیم . بگویم ماشین شان را از پارکینگ بکشند بیرون و یک راست بیایند همان ویلایی که پارسال هم اجاره اش کرده بودیم.