انتشارات قدیانی منتشر کرد:روزی بود و روزگاری. خفاشی بود مثل همه ی خفاش ها. روزها می خوابید و شب ها بیدار بود. هر شب که هوا تاریک می شد. او از خواب بیدار می شد. این طرف می رفت. آن طرف می رفت. در جنگل پرواز می کرد. شکاری پیدا می کرد و می خورد. با خفاش های دیگر بازی می کرد و حرف می زد. گشت و گذار می کرد. به صداهای جنگل گوش می داد. به نور ماه و ستارگان نگاه می کرد. خلاصه... از زیبایی های جنگل در شب لذت می برد. هوا که می خواست روشن شود، کم کم دیگر خوابش می گرفت. توی غارش می رفت. خودش را در جایی از سقف غار، وارونه آویزان می کرد و تمام روز می خوابید. از زندگی اش راضی بود و روزگار را این طور می گذراند.فروشگاه اینترنتی 30 بوک